منم
پرِ افتاده ی پرنده ای
که پرواز کرده است
این من دگر من نیست...
درگیر ِ من خواهی بود...
و تظاهر می کنی
نیستی،
مقایسه، تو را از پا در خواهد آورد
من،
می دانم به کجای قلبت شلیک کرده ام...
"تو"
دیگر
خوب نخواهی شد ...
روزهایم بی باران چه سخت
می گذرند
و چه بیهوده,
من به هیچ نزدیکم
و دلم
هوای پاییز چشمانت را کرده,
یک بار ببار!!!!
مثل تو مثل دست هايت، بي خودي سردم
ديگر جوابم كرده حتا قرص سردردم
دوزاري ام از شاخه ها افتاد؛ پاییز است!
پشت چراغ زرد ماندم يا خودم زردم؟
شاعر صدايم مي كنند اما نمي دانند
حتا به فصل سرد هم ايمان نياوردم
عاشق شديم و بي خودي مشكل تراشيديم
حافظ به من مي گفت! من باور نمي كردم
مي خواستم بگريزم از روياي آغوشت
از گريه روي شانه هايت سردرآوردم
اول تو از اينجا برو قول شرف با من
هر روز دنبال تو... نه! دور تو می گردم
عشق برخي اوقات تحمل كردن است اينكه با وجودِ زخمهاي زندگي
بتواني هنوز پا برجا باشي...
عشق گاهي زندگي با سينهايي بدونِ نفس است
و بدان كه مرگ، قلبي است، بدون عشق
عشق برخي اوقات سنگين است. همچون، سنگينيِ لياقتِ دوست داشتهِ شدن
عشق برخي اوقات زندگي دوباره است
عشق
زنده نگه داشتنِ كسي در درونت است با وجودِ فاصلههاي دور...
ساده دلانه گمان می کردم تو را در پشت سر رها خواهم کرد! در چمدانی که باز کردم، تو
بودی هر پیراهنی که پوشیدم عطرِ تو را با خود داشت
و تمام روزنامه های جهان عکس تو را چاپ کرده بودند! به تماشای هر نمایشی رفتم تو را
در صندلی کنار خود دیدم! هر عطری که خریدم، تو مالک آن شدی! پس کی؟ بگو کی از
حضور تو رها می شوم! مسافر همیشه همسفر من!
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0